شاعر : رضا قاسمی نوع شعر : مدح و مناجات با ائمه وزن شعر : مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن قالب شعر : ترکیب بند
با جامِ نامِ خود دهانم را شرابآلودْ کن در«عین ولام ویا» الفبای مرا محدود کن یکدم اگر دَم مرتضی وبازدم حیدر نشدبادستِ خود راهِ نفسهای مرا مسدود کن
هرشب طوافت میکنم؛پروانهوار اسپندوارهرشب مرا دورِ سرِ شمعِ خیالت دود کن ازآسمان انداختم خود را به شوقِ دیدنتاین قطره را تا مرزِدریایت سواررود کن درگیر کن بود و نبودم را بهبودن پای تو آنی اگرفعـلم نبـودن شد مرا نابـود کن
توعرش اعلا من زمین، مدحت چه ساده گفتهام
مثل مـناره اشـهـدم را ایـسـتاده گـفـتهام
ای کاش،جبرائیل با صد مثنوی نازل شود تا ذرّهای از مدحِ مولایم علی کامل شود هر شاعری که دفترش خالیست،از نام علیهذیانسرایی میکند؛حتی اگردِعبل شود یک ذره بغضِ قنبرت هم دردلی باشد اگرکافیست، تا هرچه عبادت میکند باطل شود
بـاید بـیـامـوزد الـفـبـای گـدایـان تـو را هرکسکه میخواهد بیاید درحرم سائل شود باید دهان را پاک،با خاکِ کفِ پایت کنم آنقدر،اشکم رابنوشم تا گِلِ من دل شود
دورم؛ زمین تا آسمان از دستِ عالمگیرِ تو
باید دخـیلـم را ببـنـدم بردَمِ شمـشیرِ تو
نامت گره میخورد، در جنگاوری با ذوالفقاردم «یاعلی»میشد مسیحِ بازدم «یاذوالفقار«
هرتشنۀ دستِ نوازش آمد و سیراب شد از دستهای چاهآلودِ تو؛ حتی ذوالفقار ازبس نمیشد گفت از تو از دَم شمشیر تو گـفـتیم،هـذا حـیدر کرار،هذا ذوالفـقار
گفتیم، بعد از«قلهواللهاحد» این آیه را قُلْ لَافَـتَی اِلّا عَلِی لَاسَیفْ اِلّا ذُوالفَقار
نامِ مـرا بنـویـس،پـای دفـترِقـربـانـیان دستی بکش بر گردنم؛ بنویس،امضا ذوالفقار
ذبحِ منایت کن مرا؛هرچند،قابل نیستم وقتی که مالک میشود قربانِ تو؛من کیستم؟!
من چیستم؟!خاری نشسته در گلستان نجفیک سنگریزه زیر کوهی در بیابان نجف من چیستم؟! شاید غباری روی بالِ بادهاایکاش،بنشینم به کاشیهای ایواننجف من چیستم؟! بذری که دورافتاده از دستِ کویر با التـماس افتاده روی پای باران نجف من چیستم؟! کفری که پنهان بود،پشتِ دین خودسلمان به من آموخت،تاباشم مسلمان نجف من چیستم من کیستم؟!درحدّ گفتن نیستم حـتی بهلبهای غـلامانِغلامان نجف
جلد توأم؛افتادهام از بام،دستم را بگیر
بابای دنـیا؛یا ابالایـتام،دستم را بگیر !